• تاریخ
  • موضوع
  • کتگوری
  • پنجشنبه ۰۹ فروردین ۱۴۰۳
  • |
  • ۲۸ مارس ۲۰۲۴
  • |
  • ۱۷ رمضان ۱۴۴۵
دختران آفتاب
امضای کج و معوجی که زیر نامه می‌اندازد حاصل لرزش دستانش است. یک‌بار دیگر آن‌چه را نوشته مرور می‌کند. یکی دو خط آخرش را اما، به وضوح نمی‌بیند. اشک نشسته بر چشمانش کلمات را نامفهوم می‌کند. آه بلندی می‌کشد و نامه را تحویل می‌دهد. مسئول آموزش نگاهی به نامه می‌اندازد و می‌پرسد: حیف نیست؟ خودش بهتر از همه می‌داند حیف است و خیلی هم حیف است. بغضش را فرو می‌دهد.
کد خبر: 21122386
۱۴۰۰/۰۲/۱۲

_ چاره دیگه‌ای ندارم.

مسئول آموزش دوباره از بالای عینک نگاهش می‌کند.

_ همه فکراتو کردی؟ نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟

 جواب می‌دهد: فکر کردن بی‌فایده‌اس. مجبورم.

مسئول آموزش با بی‌میلی زیر نامه را امضا می‌کند و می‌گوید: هر طور خودت صلاح می‌دونی. امیدوارم بعدا پشیمون نشی.

می‌خواهد بگوید همین الان هم پشیمانم، اما نمی‌گوید. خداحافظی می‌کند و می‌آید بیرون. آسمان را نگاه می‌کند که پر از ابرهای تیره است.

***

در خانه را که باز می‌کند مادر را می‌بیند که در حیاط لباس می‌شوید و بر روی بند پهن می‌کند.

_ سلام.

_ سلام مادر، خسته نباشی.

_ ممنون. بچه‌ها نیستن؟

مادر با سختی بلند می‌شود و رخت را می‌اندازد روی بند.

_  پیش پات رفتن بیرون.

_ کجا؟!

_  فرستادمشون چند تا تخم مرغ بخرن برای ناهار.

_  خب می‌گفتی خودم می‌خریدم.

_  تو که دانشگاه بودی. گفتم لابد تا غروب می‌مونی.

آهسته می‌گوید: کارم زود تموم شد.

مادر کمرش را راست می‌کند و می‌پرسد: طوری شده؟ چرا ناراحتی؟

 چشم‌هایش را از نگاه مادر می‌دزدد. به جای جواب می‌پرسد: بابا کجاست؟

_ کجا می‌خواستی باشه؟ خوابیده. چرا حرفو عوض می‌کنی؟! چیزی شده؟ چرا چشم‌هات قرمزه؟ گریه کردی؟

می‌خواهد بگوید نه، چیزی نشده اما نمی‌تواند. واقعاً چیزی شده است. حالا مادر دست از لباس شستن کشیده و فقط نگاهش می‌کند.

_ با توام منیره، چیزی شده؟

سرش را پایین می‌اندازد و حرفی نمی‌زند. مادر جلو می‌آید.

_ چرا حرف نمی‌زنی؟ نصف عمرم کردی بچه.

ناگهان بغضش می‌ترکد و خودش را در آغوش مادر می‌اندازد.

_ امروز رفتم انصراف دادم .

مادر نگران و متعجب می‌پرسد: انصراف؟! از چی انصراف دادی؟

هقهق کنان می‌گوید: از دانشگاه.

و صدای گریه‌اش بلندتر می‌شود. مادر می‌خواهد بپرسد برای چه؟ اما خودش جواب را می‌داند. دخترش را تنگ به خود می‌فشارد و زار می‌زند.

***

_ دو شیفت نمی‌توونی کار کنی. از پسش برنمیای.

محکم می‌گوید: می‌توونم.

_ کار این‌جا سخته. به همین راحتی که فکر می‌کنی نیست.

_  می‌دونم اما من می‌توونم.

سرکارگر سر تا پای او را برانداز می‌کند و می‌پرسد: چند سالته؟

_  بیست و یک.

_ پدرت چکاره‌ا‌س؟

_  خونه‌نشینه. مریضه. از کار افتاده‌ شده.

لحن سرکارگر عوض می‌شود و رنگ و بوی دل‌سوزی می‌گیرد.

_ غیر از خودت کسی نیست کار کنه؟

_ برادر و خواهرهام از خودم کوچک‌ترن. به سن و سال کار نیستن.

_ من که بعید می‌دونم بتوونی دو شیفت کار کنی، اما اگه خودت می‌خوای از فردا بیا.

می‌پرسد: نمیشه از همین امروز شروع کنم؟

سرکارگر نگاهش می‌کند.

_ برو یه‌دست لباس کار بگیر.

***

شب که به خانه می‌آید خسته و کوفته است. نای حرف زدن هم ندارد. روزی چهارده ساعت در کارخانه رب گوجه کار می‌کند، دو شیفت، یک‌نفس و بی‌وقفه. بچه‌ها سر شب خوابیده‌اند. مادر برایش سفره شام می‌چیند. آ‌ن‌قدر خسته است که میل به غذا ندارد. داروهایی را که خریده، بالای سر پدرش می‌گذارد. پدر، رنجور و دردمند فقط نگاهش می‌کند. بعد از سکته مغزی دیگر قدرت تکلم ندارد. نصف بدنش لمس شده و گوشه خانه افتاده است. حرفی میان‌شان رد و بدل نمی‌شود اما از نگاه مهربان پدر همه چیز را می‌خواند. برای لحظه‌ای نگاه‌شان در هم گره می‌خورد. آرام موهای پدر را نوازش می‌کند. قطره اشکی از گوشه چشم پدر راه می‌گیرد و سُر می‌خورد پایین. خم می‌شود و پیشانی پدر را می‌بوسد و زود برمی‌خیزد. دوست ندارد اشک‌هایش را ببیند. با این‌که توان ایستادن هم ندارد اما می‌رود سراغ وسایلش. از کودکی عاشق کار با چوب است و پیش اساتید، دوره‌ها دیده. معرق، منبت و نازک‌کاری. بوی چوب که به مشامش می‌خورد حالش خوب می‌شود. دستش که به چوب می‌رسد انگاری جانی دوباره می‌گیرد. اره مویی را که در دست می‌فشارد باز امید به سراغش می‌آید. مدت‌هاست که نقشه‌ای دارد. سرش را رو به آسمان می‌گیرد و زیر لب می‌گوید: من می‌توونم.

***

به سه نیکوکار معرفی می‌شود، از طریق یکی از دوستان پدرش. خیّر هستند و خوش‌نام. یکی‌شان که سن و سال‌دار‌تر است می‌پرسد: سرمایه برای چه کاری می‌خوای دخترم؟

سعی می‌کند صدایش نلرزد. دوباره در دل می‌گوید من می‌توونم و بعد صدایش را صاف می‌کند و بسم الله می‌گوید.

_ برای کار چوب حاج آقا.

_ که با چوب چه کنی؟

_ همه کار.

_ بلدی؟

_ همه دوره‌هاشو دیدم.

_ با چقدر کارت راه می‌افته؟

_ هر چی بیشتر بهتر.

_کجا می‌خوای کار کنی؟

_ توی خونه خودمون.

_  مشتری‌شو داری؟

_ پیدا می‌کنم.

سه نیکوکار با کمی تردید به هم نگاه می‌کنند. بلند و محکم می‌گوید: من می‌توونم.

همانی که از بقیه مسن‌تر است با مهربانی می‌گوید: البته که می‌توونی دخترم. با سه میلیون کارت راه می‌افته؟

***

با کارخانه قرار می‌گذارد که روزی یک شیفت برود و بقیه وقتش را در خانه مشغول به کار می‌شود. پر از انگیزه است. یکی دو مبل‌سازی کارهایش را می‌بینند و می‌پسندند. سفارش کار می‌گیرد. شبانه‌روز می‌کوبد. کار و کار و کار، بدون حتی یک روز تعطیلی. گویی که زمان چندانی نمانده و این آخرین فرصت است. به تنبلی و ناامیدی مجال نمی‌دهد. یاس در مرام و باورش جایی ندارد. ایمان دارد که می‌تواند. به دو سال نمی‌رسد که کار و بارش سکه می‌شود. سیل سفارش است که از راه می‌رسد. خوش‌سلیقه است و کاربلد. چوب مثل خمیر در دستانش نرم می‌شود و شکل می‌گیرد. حالا فکرهای جدید دیگری در سر دارد.

***

کارگاه را از خانه به یک مغازه کوچک اجاره‌ای منتقل می‌کند. دیگر دست تنها از عهده سفارش‌ها بر نمی‌آید. چند کارآموز و شاگرد می‌گیرد، همه هم خانم و مددجوی کمیته امداد و بهزیستی؛ از دختران جوان گرفته تا زنان سرپرست خانوار. دست به دست هم می‌دهند و می‌گذارند پشت کار. حتی جمعه‌ها هم کار می‌کنند، اگر شد در کارگاه وگرنه، هر کسی در خانه خودش. سفارش‌ها باید به موقع آماده شود. مشتری معطل بماند، می‌رود سراغ جایی دیگر.

یک‌سالی را می‌گذراند تا آبی بیاید زیر پوستش و خودش را جمع و جور کند. حالا فکرهای بزرگتری را در سر می‌پروراند. چرا خودشان مبل تولید نکنند؟ به حد کفایت از نجاری سررشته دارند. خریدن دستگاه و تهیه مکان بزرگتر برای کارگاه اما، کار آسانی نیست. سرمایه زیادی می‌خواهد. حساب و کتاب می‌کند و به این در و آن در می‌زند. می‌رود سراغ هر جایی که وام می‌دهند. رفت و آمد و بالا و پایین زیاد دارد. جلوی پایش سنگ می‌اندازند اما هر مرتبه که می‌خواهد ناامید شود، با خودش تکرار می‌کند: من می‌توونم.

آن‌قدر می‌رود و می‌آید و پیگیری می‌کند تا بالاخره وام‌هایش جور می‌شود. کارگاه را بزرگ‌تر می‌کند و وسیله و دستگاه می‌خرد.

***

حالا با خودش یازده نفر مشغول به کار هستند؛ شش نفر در کارگاه و چهار نفر هم در خانه. از روز اول نذر کرده که فقط مددجو جذب کند. همیشه آن کارخانه تولید رب و دو شیفت کار طاقت‌فرسا جلوی چشمانش است. گذشته‌ها گذشته اما فراموش نشده است. می‌داند که از کجا به کجا رسیده و از این بابت، همیشه شاکر است. به دو سال نمی‌رسد که خانه حیاط‌داری را اجاره و کارگاه را به آنجا منتقل می‌کند. حیاط خانه هم می‌شود نمایشگاه کارهایشان. از رنگ و رویه‌کوبی که بگذریم همه کارهای مربوط به مبل و وسایل چوبی را خودشان انجام می‌دهند. سلیقه به خرج می‌دهند و خوش‌ذوقی می‌کنند و چیزهایی می‌سازند که چشم هر بیننده‌ای را خیره می‌کند از ظرافت و زیبایی. تیم‌شان حرفه‌ای و باحوصله است. با وسواس کار می‌کنند، گاماس گاماس. کیفیت را قربانی کمیت نمی‌کنند. رضایت مشتری باید تامین شود.

همه چیز خوب پیش می‌رود که ناگهان مهمان ناخوانده‌ای از راه می‌رسد و نه فقط او و کارگاهش، که دنیا را زمین‌گیر می‌کند. ویروس کرونا آمده و نیامده، همه معادلات را به هم می‌ریزد.

***

مادر استکان چای را جلویش می‌گذارد و نگاهش می‌کند. او را می‌بیند که قاشق چای‌خوری را بی‌هدف در استکان می‌چرخاند اما حواسش جای دیگری است.

_ کجایی منیره؟! ته استکان دراومد از بس هم‌زدی.

با صدای مادر به خود می‌آید. قاشق را از استکان بیرون می‌آورد و جرعه‌ای چای شیرین می‌نوشد. مادر می‌پرسد: چته؟ چرا این‌قدر توی فکری؟!

 ناراحت جواب می‌دهد: فروش آخر سال‌مون خیلی بد بود، یعنی تقریباً اصلاً چیزی نفروختیم. موندم عیدی و حقوق بچه‌ها رو چه‌جوری بدم.

_ تو که تقصیر نداری. این ویروس وامونده همه رو به خاک سیاه نشونده.

با بی‌میلی لقمه‌ای نان و پنیر را در دهان می‌گذارد.

_  اینا چه دخلی به کارگر داره؟ آخر سالی حق و حقوقشو می‌خواد.

_ خودشون چیزی گفتن؟

لقمه را به زور پایین می‌دهد و چای می‌نوشد.

 _ اون طفلی‌ها که حرفی نمی‌زنن از بس نجیبن، اما خودم که خبر دارم دست و بال‌شون خالیه. حالا بچه‌ها به کنار، اجاره کارگاه رو چه کنم؟

مادر غمگین و نگران دلداری‌اش می‌دهد.

_ ناراحت نباش. این ویروس کوفتی که نمی‌مونه، بالاخره شرشو کم می‌کنه.

دلش می‌خواهد مثل مادر خوش‌بین باشد اما نمی‌تواند.

_ اگه حالا حالاها نرفت چی؟

_  میره به امید خدا. توکل کن. دو لقمه نون با چاییت بخور که جون داشته باشی.

***

اوضاع از آن‌چه فکرش را می‌کند هم خراب‌تر است. فروش‌شان خیلی کم می‌شود، تقریباً نزدیک به صفر. مردم نه پولش را دارند و نه دل و دماغش را که برای سال نو مبلمان و وسایل چوبی بخرند. کرونا همه چیز را تحت تاثیر قرار داده است، به خصوص کاسبی‌ها را. برای پرداخت حقوق و عیدی پایان سال نیروهایش مستاصل شده است. نمی‌داند چه کند. شب و روزش یکی شده. نه راه پس دارد و نه پیش. فکر و خیال آرامش نمی‌گذارد. غم و غصه همه جا همراهی‌اش می‌کند. این ویروس دیگر از کجا آمد؟!

صبح روزی که از شدت سردرد و تب و لرز و بدن‌درد نمی‌تواند از رختخواب برخیزد تازه می‌فهمد که کرونا نه تنها آتش بر خرمن کاسبی‌اش انداخته که خودش را هم مبتلا و گرفتار کرده است.

***

دو هفته‌ای خانه‌نشین می‌شود، به اجبار. حال جسمی و روحی‌اش خراب است، توأمان. کرونا بدنش را تحلیل می‌برد و ذهنش را افسرده می‌کند. دیگر نمی‌داند چه کند تا زحمات چندین ساله‌اش را بر باد رفته نبیند. اگر نیروهایش بیکار شوند چه؟ مخارج‌شان از کجا تامین می‌شود در این گرانی و تورم سرسام‌آور؟ همه‌شان نان‌آور خانه هستند و کار برای‌شان حکم مرگ و زندگی را دارد.

هجوم این همه فکر و خیال، جسم و روحش را تا آستانه فروپاشی می‌برد. در کنار پدر نشسته و تلویزیون می‌بیند که از اخبار می‌شنود بنیاد برکت قصد دارد واحدهای کوچک آسیب‌دیده از کرونا را احیا و به مدار تولید بازگرداند. کورسوی امیدی در دلش روشن می‌شود. پرسان پرسان خودش را به مجری بنیاد در استان می‌رساند و شرح ماوقع می‌کند. مجری قول می‌دهد پیگیر کارش شود.

***

تنها در کارگاه است و در و دیوار را نگاه می‌کند، از شدت بی‌حوصلگی. کار و کاسبی کساد است. کارگرها همه رفته‌اند. ساعت را می‌بیند که عقربه دقیقه شمارش اگر یکی دو دور دیگر بچرخد به عدد ۱۰ می‌رسد. بلند می‌شود که جمع و جور کند و برود. صدای زنگ می‌آید. با خودش می‌گوید: یعنی کی می‌توونه باشه این موقع شب؟

کمی می‌ترسد. در کارگاه تنهاست. خودش است و خودش. با احتیاط از پشت در می‌پرسد: کیه؟

_ سلام، میشه لطفاً باز کنید.

از صداها می‌فهمد که از یک نفر بیشتر هستند. دوباره سوال می‌کند: ببخشید شما؟

_ از بنیاد برکت اومدیم.

تعجب می‌کند. این موقع شب؟!

متعجب می‌گوید: من همین چند روز پیش با مجری‌تون صحبت کردم.

ناگهان صدای مجری بلند می‌شود.

_  سلام، چند نفر از مدیران بنیاد از تهران اومدن کارگاه شما رو بازدید کنن.

 باورش نمی‌شود. معطل نمی‌کند و هیجان‌زده می‌دود و در را باز می‌کند.

***

آمده‌اند، از تهران تا کرمانشاه. کارگاه را می‌بینند و می‌شنوند هر چه را که می‌گوید. درد دل می‌کند و از کار کساد و حقوق عقب‌مانده کارگران حرف می‌زند. حتی این را هم می‌گوید که همه‌شان مددجو هستند و نان‌آور خانه. از گذشته خودش هم سخن می‌گوید، از آن روزگار سخت و در عسرت.

وعده تسهیلاتش می‌دهند و پرداخت هم می‌کنند، زودتر از آن‌چه فکرش را می‌کند، در قالب مشارکت مدنی. تسهیلات، حکم خون تازه‌ای را دارد که به رگ‌های کسب و کارش تزریق می‌شود. کارش برکت می‌گیرد. کاسبی‌اش تکان می‌خورد. رنگ و رویه‌کوبی را هم به خدمات کارگاهش اضافه می‌کند. حالا صفر تا صد کار با خودشان است؛ با زنان کارآفرینی که تعدادشان به ۲۷ نفر می‌رسد. ۱۲ نفرشان شاغل در کارگاه و مابقی، در خانه. همه هم بیمه و صاحب حق و حقوق قانونی و مقرر.

***

کارگاه دوباره پر رونق می‌شود. از روزی که با چشمانی گریان و دلی شکسته نامه انصراف از تحصیل در دانشگاه را امضا می‌کند تا به امروز که ۸۲۰ میلیون تومان سرمایه کارگاهش است و ۶۰ میلیون گردش مالی ماهانه‌اش، از روزی که دو شیفت در کارخانه رب گوجه کار می‌کند تا به حالا که برای ۸۰ نفر اشتغال‌زایی مستقیم و غیرمستقیم کرده، و از روزی که با دست خالی شروع می‌کند تا به اکنون که یک کارآفرین موفق است، بعد از توکل، جمله‌ای را سرلوحه همه کارهایش قرار داده، مختصر و شامل فقط دو واژه: «من می‌توونم».

محسن محمدی

منتشر شده در باشگاه خبرنگاران جوان

https://www.yjc.news/fa/news/7688278/

نظرات
نظری ثبت نشده است