_ پس بابا کِی میاد خونه؟
روژان این را میگوید و با چشمان عسلیاش زل میزند به من. درمانده نگاهش میکنم. ماندهام این مرتبه چه بگویم و چه بهانهای بتراشم. نگاهم را از چشمانش میگیرم و میگویم: میاد، زود میاد.
_ کِی؟
_ زود میاد دیگه. تا چشم بهم بزنی بابا هم میاد.
روژان کوتاه نمیآید.
_ چند روز پیش هم همینو گفتی.
_ خب الان هم همینو میگم. زود میاد.
دوباره میپرسد: اصلاً چرا بابا هی میره و ما رو تنها میذاره؟
این سوال را قبلا هم پرسیده است و باز جوابش را میدهم، هر چند که میدانم قانع نمیشود.
_ بابا که برای تفریح نمیره. میره برای کار، کار کنه که ما راحت باشیم.
_ خب چرا نمیمونه همینجا کار کنه؟
_ اینجا که کار نیست مادر. نمیبینی جوونهاش هم بیکارن؟ کار کجا بود؟
_ چرا کار نیست؟
دیگر میمانم چه بگویم. توجیه کردن دختر بچهای که دلش هوای پدر را دارد آسان نیست. بچه چه میفهمد بیکاری و نداری یعنی چه. او پدرش را میخواهد تا خودش را برایش ترش و شیرین کند و جز مهربانی، بازخوردی نبیند. دختربچهها بابایی هستند و روژان هم پدرش را طلب میکند.
جلو میروم. روژان را در آغوش میگیرم و محکم میفشارم و میگویم: دو شب دیگه بخوابیم و صبح بیدار بشیم بابا هم اومده. حتماً برات یه هدیه خوشگلم میاره.
روژان میپرسد: چی مثلا؟
مصنوعی میخندم و جواب میدهم: مثلاً یه عروسک خوشگل خیلی بزرگ.
معصومانه نگاهم میکند و میگوید: من عروسک نمیخوام، بابا رو میخوام.
وا میروم. محکمتر بغلش میکنم تا اشکهایم را نبیند.
***
فقط روژان نیست که بهانه پدرش را میگیرد، دل من هم بیتاب اوست. تنهایی سخت است، خیلی سخت. خانه بیحضورش سوت و کور است، سرد است. خانه بدون مرد، خانه نیست؛ به یک چهار دیواری میماند با گل و خشت بالا رفته اما بدون روح. دو سالی میشود که سردار، اول هر ماه میرود و یکی دو روز مانده به ماه بعدی میآید و چند شبی میماند و دوباره بار سفر میبندد. چه کند خب؟ چارهای نداریم. میرود که یک لقمه نان حلال در سفرهمان بگذارد. هر جا کار باشد او هم همانجاست. کار باشد، حالا هر کاری. کار کردن که عیب و عار نیست. اگر ایلام کار پیدا کند که خوشخوشان من و روژان است. لااقل دلخوشیم که آخر هفته یکسری به ما میزند. تهران که میرود اما، روز و شبمان یکی میشود. چشممان به در خشک میشود تا مگر مرد خانه ماهی یکبار بیاید و دوباره بشویم خانواده و بنشینیم دور یک سفره. بیکاری، نفس مردان روستا را گرفته است و برکت را برده از سفرههای مردم. جدایی انداخته بین زن و مرد، پدر و پسر. همه دلتنگ هم. روژان بهانه پدرش را میگیرد و من هم دلداریاش میدهم، با وجودی که خودم دلتنگتر از او هستم. یکی دو روزی که سردار میآید، خانه میشود بهشت. جان میگیریم. چشمان روژان باز رنگ و بوی زندگی میگیرد و من، دوباره زن میشوم.
***
سردار کار میکند، از جان و دل، با همه وجود. نمیخواهد من و روژان کم و کسری داشته باشیم، اما همیشه داشتهایم. همیشه یک پای زندگیمان لنگیده است. دستمان خالی بوده. مگر دستمزد یک کارگر ساده چقدر است؟ تازه اگر کار باشد، تازه اگر پولش را سر وقت بدهند، تازه اگر دست به سرش نکنند. سردار همیشه گلایه دارد از روزگار. میگوید که گنجشکروزی است. میگویم: مرد، ناشکری نکن. همین که چهارستون بدنمون سالمه، خدا رو صد هزار مرتبه شکر.
به یک ماه هم رسیده که سردار بیکار مانده است. در روستای خودمان که کار نیست، در چرداول هم اگر پیدا بشود، کار فصلی. یک روز هست و دو روز نیست. ایلام هم دستکمی از چرداول ندارد. کار تک و توک پیدا میشود. در عوض، تا دلت بخواهد کارگر بیکار توی شهر، بالا و پایین میکند. کار، حکم کیمیا را دارد برای این خیل بیکار. حکایت یک مویز و چهل قلندر. تهران هم که دردسرهای خودش را دارد و دلتنگیهایش را.
***
سقف بالای سر که برای خودت باشد انگاری که حالت خوب است، دلت قرص است، قلبت آرام است. با این که در روستا زندگی میکنیم اما هنوز نتوانستهایم یک چهاردیواری از خودمان داشته باشیم. مهمان خانه پدرشوهر هستیم همچنان. مهربان هستند و باملاحظه، اما من دلم خانه خودم را میخواهد؛ خانه خودمان را. سردار هر چه از دستش آمده برای ما کرده است. دیگر چه بکند مرد بیچاره؟ کمرش زیر بار زندگی خم شده است. دستهایش ترک خورده و پیر شده از بس در گچ و سیمان مانده. او که برای کار میرود و تنها میشوم، سعی میکنم با آرایشگری، گوشهای از زندگی را بگیرم. بماند که آرایشگاه، هم جا و مکان میخواهد و هم وسیله و ابزار که من هر دو را ندارم. کار مشتری را در همان اتاق خودمان راه میاندازم. مشتری زیاد ندارم اما همینها که هستند راضیاند. میگویند دستت سبک است و آمد دارد؛ سلیقه داری. پر بیراه هم نمیگویند. ذوق و سلیقه دارم. دل به کار میدهم و کم نمیگذارم. اگر کار بود و پول داشتیم، سردار در روستا میماند و همینجا مشغول میشد. من هم آرایشگاه میزدم و کمک حالش میشدم. دو نفری دست به دست هم میدادیم و زندگیمان را میساختیم. ما که توقعی نداریم. چیز زیادی نمیخواهیم از این دنیا. همینقدر که چهار ستون بدنمان سلامت باشد و دستمان جلوی کسی دراز نشود، خدا را شاکریم.
***
به سردار زنگ میزنم و میگویم: پاشو بیا، روژان بهانه تورو میگیره.
و نمیگویم که دل خودم هم برایش تنگ شده و بیتابی میکند. صدای سردار خسته است اما سعی میکند خودش را سرحال نشان دهد.
_ چند روز دیگه میام ایشالا. به روژان هم بگو چشم روی هم بذاره من برگشتم.
به روژان میگویم: بابا میگه زود میام. چشم روی هم بذاری اومدم.
روژان پلکهایش را روی هم میگذارد و باز میکند و معصومانه میگوید: پس چرا نیومد؟
خندهام میگیرد. سردار که صدای خندهام را شنیده، میپرسد: چی شده؟ چرا میخندی؟
برایش تعریف میکنم روژان چه کرده است. سردار هم میخندد و بلند داد میزند تا روژان هم بشنود.
_ قربون دختر خوشگلم برم. میام باباجون، زود میام، خیلی زود.
تلفن را نزدیک گوش روژان میبرم تا خوب بشنود. لبخندی کمرنگ بر روی لبان دختر کوچکمان نقش میبندد. دل را به دریا میزنم و میگویم: سردار؟
_ بله.
_ سردارجان؟
_ جانم.
_ ایندفعه که برگشتی دیگه نرو. دیگه طاقت نداریم.
سردار، خسته، نفس بلندی میکشد.
_ پس امورات خونه چی میشه؟ خرج زندگیو چه کنیم؟
_ نمیدونم، خدا بزرگه. حالا یهکاریش میکنیم. فقط نرو.
سردار سکوت میکند و چیزی نمیگوید. روژان معصومانه نگاهم میکند.
***
میدانم سردار این مرتبه هم که بیاید باز عزم سفر خواهد کرد. غیرتش برنمیدارد که زن و بچهاش در تنگنا باشند و زندگیاش در مضیقه. زور هم که بزنم میتوانم چند روزی پاپِیاش شوم و ماندگارش کنم. مرد را نمیشود در خانه حبس کرد. مرد که در خانه بماند دلش میگیرد، روحش میمیرد. باید کاری کنم که سردار سرش گرم کار باشد و دلش قرص زندگی و خیالش راحت از بابت خرج و مخارج. خودش که از خدایش است کنار من و روژان بماند. کدام مردی دوست دارد از زن و بچهاش دور باشد؟ دلتنگی او اگر از ما بیشتر نباشد کمتر هم نیست، اما همه چیز را در خودش میریزد و بروز نمیدهد.
***
روز سردی است، شبیه همه روزهای زمستانی زاگرس. دهیار خبر میدهد که امروز قرار است جلسهای در مسجد باشد. پرسوجو میکنم برای چه؟
جواب میشنوم که برای کسب و کار.
سر ساعت، شال و کلاه میکنم و میروم. پایم را که میخواهم در مسجد بگذارم سرم را بالا میگیرم رو به آسمان و از ته دل میگویم: خدایا از زندگی ما گرهگشایی کن.
مسجد تقریباً پر است از جمعیت. آقایی صحبت میکند. از بغل دستیام نام و نشان او را میپرسم. میگوید: از بنیاد برکت اومده.
آقای تسهیلگر از طرحهایشان میگوید؛ از سحاب و آسمان. وعدههای شیرین میدهد. از شغل برای مردم روستا، همه اهالی. وام را هم خودشان میدهند، بدون بهره. سختگیری هم نمیکنند. اهل کار باشی، دست به دستت میدهند و پا به پایت میآیند تا کسب و کار خودت را داشته باشی.
به نزد تسهیلگر میروم که دارد فرم بین اهالی روستا توزیع میکند. میپرسد: چه کاری بلدی؟
میگویم: هر کاری که نانش حلال باشه.
میگوید: این آب و هوا جون میده برای گوسفندداری. از پسش برمیای؟
میخندم.
_ بچه روستا باشی و از پس چند بز و گوسفند برنیای؟!
_ جا و مکانشو داری؟
_ جور میکنیم.
_ شوهرت کجاست خواهر؟
لبخند میزنم و امیدوار میگویم: راه دور رفته اما زود برمیگرده.
***
به سردار زنگ میزنم.
_ سردارجان، زودتر خودتو برسون که دیر نشه.
سردار نگران میشود. دلواپس میپرسد: چیزی شده؟ روژان طوری شده؟ خودت خوبی؟
خیالش را راحت میکنم.
_ همه خوبیم. به دلت بد راه نده. کار پیدا کردم.
سردار حالا تعجب کرده است.
_ کار؟! کار از کجا؟!
_ بیا تا برات بگم. فقط زودتر بیا. میخوان بیان برای بازدید.
سردار گیج شده است.
_ بازدید؟! بازدید کجا؟!
_ خونه، خونه خودمون.
_ از طرف کجا میان؟
_ حالا بیا تا برات بگم. حکایتش مفصله. داره گره از کارمون باز میشه. خدا بخواد قراره برکت بیاد به زندگیمون.
***
دو روز بعدش سردار پیشمان است. روژان سر از پا نمیشناسد. قند توی دل بچهام آب میکنند. از آغوش پدرش پایین نمیآید. تا مدارک را کامل کنیم، تسهیلگر هم میآید برای بازدید. قرار میشود یکی از اتاقهای خانه پدرشوهرم را آغل کنیم. تسهیلگر مدارک را میگیرد و میرود و خیلی زود، نامه معرفی به بانک را به دستمان میدهد. سردار میگذارد پشت کار. پیگیر وام میشود و چند روز بعد، بیست راس میش و بره در آغل برای خودشان جا خوش میکنند و صدایشان روح تازهای میدمد به زندگیمان. دلمان پر میشود از امید به آینده و روزهای خوش. همین که سردار دیگر جایی نمیرود خودش دنیایی ارزش دارد. زندگیمان دارد روی غلتک میافتد. انگاری که قرار است روی خوش سکه دنیا را هم ببینیم.
***
گوسفندها زاد و ولد میکنند و به سال نمیرسد که میشوند دو سه برابر. چندتایی را میفروشیم و سرمایه میکنیم برای آرایشگاه. وسیله میخرم به حد کفایت. قدیمیها که هستند، مشتریهای جدید هم پیدا میکنم. سرم شلوغ میشود. حالا، هم من کار دارم و هم سردار. سرمان شلوغ است و مشغولیم. چرخ زندگی را با هم میچرخانیم. سردار به فکر یک چهاردیواری است، خانهای که همیشه آرزویش را داشتم. تسهیلگر گاهی میآید و سری به ما میزند تا ببیند کم و کسری نداشته باشیم. دلسوز است و پیگیر. او بود که وسیله شد تا برکت به زندگیمان بیاید. حال خوب ما را که میبیند گویی که خستگی از جان و تنش بیرون میرود.
حالا، حال همه ما خوب است، به خصوص روژان که در چشمان عسلی زیبا و معصومش امید به زندگی موج میزند.
محسن محمدی
منتشر شده در باشگاه خبرنگاران جوان
https://www.yjc.ir/00W7lx