• تاریخ
  • موضوع
  • کتگوری
  • شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳
  • |
  • ۲۳ نوامبر ۲۰۲۴
  • |
  • ۲۱ جمادی الاول ۱۴۴۶
بازگشت به خوشبختی
داستان‌واره‌ای از فعالیت‌های اشتغال‌زایی بنیاد برکت ستاد اجرایی فرمان حضرت امام (ره) در مناطق روستایی و محروم استان ایلام
کد خبر: 21019216
۱۳۹۹/۱۰/۲۹

آن‌چه می‌خوانید داستان‌واره‌ای برآمده از مشاهدات و مستندات فعالیت‌های اشتغال‌زایی بنیاد برکت در مناطق روستایی و محروم استان ایلام است:

صف به صف آدم، رج به رج ماشین، در این اَبَرشهر دودزده با هوای همیشه سنگینش که نفس‌ها را به شماره می‌اندازد. خسته و کلافه کلاج می‌گیرم و دنده عوض می‌کنم. سرم گیج می‌رود از این حجم ماشین، آن‌هم در این ساعت. از نیمه شب هم گذشته است. لابد مردم روستا خواب هفت پادشاه را هم دیده‌اند. مسافر هم مثل من کلافه است در این ترافیک کُشنده. شیشه را بالا می‌دهم تا دود کمتر آزارم دهد. انگاری ریه‌ام هنوز با دود و دم پایتخت اخت نشده‌ است. چشم‌هایم سنگین می‌شود و چرتم می‌گیرد. از صبح، سر پا بوده‌ام و یکسره فرمان برده‌ام. خانه بزرگ است و کار، زیاد دارد. هر کسی هم که از راه می‌رسد یک دستور جدید می‌دهد. یکی می‌گوید بگذار، آن یکی فرمان می‌دهد که بردار. یکی دستور می‌دهد آب استخر را هر هفته عوض کن، یکی دیگر نق می‌زند که پول آب سر به فلک زده، چه خبر است؟ آقا می‌گوید میوه درخت‌ها را بچین، خانم می‌گوید فعلا دست نگه‌دار تا خوب برسند. دختر و پسر خانه هم که برای خودشان هزار و یک ادا و اصول دارند. 

چشم‌هایم دیگر دارند از شدت خواب می‌روند. دوباره شیشه را پایین می‌دهم تا بادی به صورتم بخورد و خواب از سرم بپرد. این ترافیک هم گویی تمامی ندارد.

به خانه که می‌رسم منیژه و و آتنا خواب هستند. منیژه هم پا به پای من کار می‌کند و صبح تا شب باید دمِ دست خانم خانه باشد. سر و صدا نمی‌کنم که مبادا بیدار شوند. آرام می‌روم می‌خوابم و پتو را روی سرم می‌کشم. خواب به چشمانم نیامده که آتنا بیدار می‌شود و شروع می‌کند به گریه کردن. شب‌ها خیلی بی‌تاب است. منیژه بغلش می‌کند و تکانش می‌دهد اما آرام نمی‌گیرد. نیم‌خیز می‌شوم و می‌گویم: برایش شیر خشک درست کن. 

منیژه که تازه متوجه حضورم شده، جواب‌ می‌دهد: تازه شیر خورده، گریه‌اش از گرسنگی نیست.

دوباره دراز می‌کشم. حال و حوصله و دل و دماغی برای زن و بچه نمانده است. خرج و مخارج بیمارستان آتنا آن‌قدر سنگین شد که پس از به دنیا آمدنش، شب‌ها راهی خیابان‌ها می‌شوم برای مسافرکشی. سال‌ها چشم به راه آمدنش بودیم؛ چه نذر و نیازها، چقدر دعا و توسل، چه آمد و رفت‌ها، حالا که آمده اما، آن‌قدر گرفتارم و خسته که وقت و توانی برایش ندارم. آتنا هنوز گریه می‌کند. منیژه درمانده است و مستأصل. نمی‌داند چه کند تا آتنا آرام بگیرد. بلند می‌شوم و می‌روم بالای سر دخترم. تا صدایم را می‌شنود، چشم‌هایش را باز می‌کند. در گوشش آرام می‌گویم: چه شده جانکم؟ چرا گریه می‌کنی؟

ناگهان گریه‌اش بند می‌آید. نگاهش در نگاهم گره می‌خورد و می‌خندد. انگشت کوچکم را محکم می‌گیرد و می‌چسبد. برای من همه دنیا در چشم‌های روشن عسلی آتنا خلاصه شده است. منیژه با خنده می‌گوید: حالش خوب شد، انگار تورو می‌خواست.

خم می‌شوم و دست کوچک دخترم را می‌بوسم و آرام در کنارش دراز می‌کشم و می‌گویم: خودم مخلصشم.

و جانم آرام می‌گیرد.

***

این‌جا اسمش تهران است و آن‌جا ژیور. این‌جا پایتخت است و آن‌جا یک روستای کوچک در حومه آبدانان. آسمان این‌جا همیشه گرفته است و دودزده و آسمان آن‌جا صاف به زیبایی فیروزه. مردمان این‌جا غریبه‌اند و ساکنان آن‌جا قوم و خویش. این‌جا شلوغ است و پر از هیاهو و آن‌جا خلوت و مالامال از سکوت. این‌جا کسی از حال دیگری خبر ندارد و آن‌جا همه همدل و غمخوار هم. این‌جا همه از هم دورند و آن‌جا به هم نزدیک. این‌جا خیابان دارد و آن‌جا بیابان. این‌جا ماشین دارد و آن‌جا گوسفند. این‌جا زندگی متوقف شده و آن‌جا جریان دارد. این‌جا ما غریبه‌ایم و آن‌جا آشنا. این‌جا غربت است و آن‌جا دیار خودمان.

***

گوسفندها را یله می‌دادم در دامنه کوه و خودم آوازخوان از پی‌شان می‌آمدم. زمین پر بود از علف، از برکت. حیوان این علف را که می‌خورد جان می‌گرفت، گوشت می‌نشست به تن و بدنش. تا چشم کار می‌کرد خرمی بود و زندگی. گوسفندها که پاگیر می‌شدند و از رفتن می‌ماندند، می‌نشستم به نی زدن. زبان‌بسته‌ها صدای نی را دوست داشتند. دور و برم آرام می‌گرفتند. بره‌ها و بزغاله ها می‌آمدند طرفم و از سر و کولم بالا می‌رفتند. می‌خندیدم و با احتیاط پس‌شان می‌زدم. چقدر حالم خوب بود با آن زبان‌بسته‌ها. صبح زود، تاریک و روشن از خانه می‌زدیم بیرون و عصر برمی‌گشتیم. در کنار گوسفندداری زراعت هم می‌کردم. زمین کوچکی بود، ارثیه خانوادگی. امورات‌مان می‌گذشت؛ ترش و شیرین، کم و زیاد. شاکر بودیم. توقعی نداشتیم. خشک‌سالی که شد اما، همه چیز سوخت. علف به بیابان نماند، سبزه به صحرا. زبان‌بسته‌ها یا تلف شدند از بی‌آبی یا به فروش رفتند برای گذران زندگی، به نصف قیمت. آتش زدیم به زندگی خودمان از سر ناچاری. دیگر نه آبی در روستا بود نه گوسفندی، نه کاری. بیکاری امانم را بریده بود. محتاج نان شب شده بودم، شرمنده زن و فرزند. هر چه دنبال کار گشتم پیدا نشد که نشد. یکی از آشنایان پیغام فرستاد که این‌جا دنبال یک زن و شوهر جوان هستند برای سرایداری. بیا که این‌جا پول در کف خیابان ریخته‌اند. فقط یکی را می‌خواهد که زرنگ باشد و دو سه ساله بار خودش را ببندد. شال و کلاه کردیم و آمدیم که بار خودمان را ببندیم اما...

***

دستم را که در سطل آب فرو می‌برم و بیرون می‌آورم، چند قطره خون از زیر ترک‌های خشک شده و سرمازده بیرون می‌زند. دلم ریش می‌شود و قطره اشکی در گوشه چشمم می‌نشیند.‌ دلم برای خودم می‌سوزد. پسر خانه یک روز در میان گیر می‌دهد که برو ماشینم را بشور. پول‌شان از پارو بالا می‌رود اما دلش نمی‌آید ماشین را کارواش ببرد. تابستان را می‌شود رفع و رجوع کرد اما زمستان، همه وجودت پُر می‌شود از سرما. دست‌ها کرخت می‌شوند و بی‌حس از شدت برودت. پوست دستم ترک‌های عمیقی خورده است. به زمین بایری می‌ماند که از بی‌آبی، قاچ خورده است. آب سرد که به ترک‌ها می‌رسد دردآور می‌شوند و گاه به خون می‌نشینند. دستم را جلوی دهانم می‌گیرم و ها می‌کنم تا مگر کمی گرم بشود و جان بگیرد.  جوانک می‌آید. می‌پرسد: تموم شد؟

جواب می‌دهم: بله.

دور ماشین چرخی می‌زند و زیر سپرها را خوب نگاه می‌کند و تشر می‌زند: این چه وضعه ماشین شُستنه؟ نکنه فکر کردی گوسفند می‌شوری؟

جواب نمی‌دهم.

ادامه می‌دهد: گوسفندهای دهات‌تون رو که نمی‌شوری. این‌جا شهرِ.

جواب نمی‌دهم. کوتاه نمی‌آید.

_ به این میگن ماشین، می‌فهمی؟ با گوسفند فرق می‌کنه.

جواب نمی‌دهم.

_ یک‌بار دیگه سر تا پای ماشین رو می‌شوری، جوری‌که برق بزنه. فهمیدی؟

باز هم جواب نمی‌دهم. فقط باقی‌مانده کف و صابون داخل سطل را می‌پاشم توی صورتش. جا می‌خورد. اصلا توقع چنین واکنشی را نداشته است. یک‌دفعه گویی که به خودش آمده باشد فریاد می‌زند: چکار می‌کنی گوسفند؟!

که امانش نمی‌دهم و چنان زیر گوشش می‌خوابانم که جوانک تلوتلوخوران چند متر عقب می‌رود و روی زمین پهن می‌شود.

***

 به منیژه می‌گویم: اسباب و اثاثیه رو جمع کنیم که می‌خواهیم برگردیم.

نگران می‌پرسد: مگه چی شده؟!

خونسرد می‌گویم: هیچ، فقط جمع کن که بریم.

منیژه گیج شده است. دوباره سوال می‌کند: آخه چی شده؟ کجا بریم توی این سرمای سیاه زمستون؟!

در حالی‌که رختخواب‌ها را در چادرشب می‌پیچم می‌گویم: چیزی نشده، زدم توی گوش این پسره.

_ کدوم پسره؟!

_ همین بچه پررو.

منیژه آشفته فقط نگاه می‌کند. می‌گویم: معطل نکن دیگه، بچه رو آماده کن زودتر.

_ آخه توی این سرما؟

راست در چشم‌هایش نگاه می‌کنم.

_ توی دیار خودمون از سرما یخ بزنیم شرف داره به این مدل زندگی کردن.

***

شب نشده است که به روستا می‌رسیم. آبادی خودمان را که از دور می‌بینم انگاری که جان تازه‌ای در کالبدم دمیده می‌شود. زنده می‌شوم اصلاً. شیشه را پایین می‌دهم و با تمام وجود، هوا را هدایت می‌کنم به داخل ریه‌ام. هوای این‌جا بوی بنزین و دود نمی‌دهد. نمی‌دانم چرا احساس می‌کنم روستا جان دوباره‌ای گرفته و رفت و آمد در آن زیاد است. خیلی‌ها مثل من به شهر کوچیده‌اند. تقریبا همه جوان‌ها رفته‌اند.

به خانه پدری که وارد می‌شویم، با دیدن ما انگار دنیا را یک‌جا تقدیم‌شان کرده‌اند. بچه را زمین نمی‌گذارند. مثل پروانه دورمان می‌چرخند. پدرم می‌گوید: خوب کردی که برگشتی. همون دو سال پیش هم گفتم نرو. سرافکنده پاسخ می‌دهم: مجبور بودم، چه برای آن رفتن و چه برای این آمدن.

دلداری‌ام می‌دهد.

_ خدا بزرگه، خودش روزی رسونه. اتاق‌هایت هم که دست نخورده، خالیه. فردا اسباب و اثاثیه‌ات رو بچین و راحت زندگی کن.

_ از کجا بیارم بخورم؟!

_ خب کار کن، مثل بقیه.

با تعجب می‌پرسم: کار کجا بود؟

پدرم می‌خندد و می‌گوید: کار هم پیدا میشه، اوضاع فرق کرده.

***

فردا، ناشتایی را که می‌خوریم پدرم از خانه بیرون می‌رود و خیلی زود برمی‌گردد. تکه کاغذی از جیب درمی‌آورد و به دستم می‌دهد. شماره‌ای روی کاغذ است.

_ یک زنگ به این شماره بزن.

_ برای چی؟

_ مگه دنبال کار نیستی؟

_ چرا، این شماره کیه؟

فکری می‌کند و می‌گوید: یادم ‌رفت. آهان، مامور بنیاد برکت.

***

همان روز تماس می‌گیرم. شماره تسهیل‌گر بنیاد برکت است. کلی با هم حرف می‌زنیم. من ازکوچ اجباری‌ام می‌گویم و او از مهاجرت معکوس. تازه می‌فهمم که قبل از من، خیلی از مردم به روستا بازگشته‌اند. می‌گوید که می‌آید برای دیدنم و همان فردایش می‌آید. 

می‌گوید: می‌خواهی دوباره دام سبک پرورش بدهی؟

می‌گویم: سرمایه‌اش رو ندارم.

می‌گوید: خدا می‌رسونه. خودت علاقه داری؟

می‌گویم: تا باشه کار. کی از کار باک داره؟

می‌گوید: پس بسم‌الله.

می‌گویم: آب کمِ، اگه دوباره خشک‌سالی بشه؟

می‌گوید: غمت نباشه، زمین برای زراعت داری؟

می‌گویم: یک تکه زمین آب و اجدادی هست.

می‌گوید: همون‌جا، هم آغل بزن هم یونجه بکار برای گوسفندهایت.

می‌گویم: کدوم گوسفند؟!

می‌خندد و می‌گوید: بگیر این فرم‌ها رو پر کن.

***

یک‌ماه طول می‌کشد تا مدارکم را کامل کنم و معرفی شوم به بانک. به دو ماه هم نمی‌رسد که وامم را می‌گیرم. تسهیل‌گر می‌آید و پشتیبان معرفی می‌کند و بره می‌خرم، آن هم نه یکی، نه دوتا، ۲۰ بره جوان و سرحال. می‌چسبم به کار. دل می‌دهم به زراعت. بره‌هایم را تر و خشک می‌کنم. خوشم برای خودم. به یک سال نرسیده که بره‌هایم زاد و ولد می‌کنند و می‌شوند 60 راس. حالا گوسفند ندارم، گله گوسفند دارم، گله خودم را.

***

دشت و صحرا بوی زندگی می‌دهد. علف‌ها تازه رسته‌اند. تا چشم می‌بیند سبزی است و خرمی و آبادی. بهار است و طبیعت، سخت زیبا و چشم‌نواز. صبح که می‌خواهم گوسفندها را تابی بدهم منیژه می‌گوید: ما هم می‌آییم.

آتنا را هم آماده کرده است. دختر کوچولویم می‌خندد. می‌آییم. آتشی می‌گیرانم و کتری را رویش می‌گذارم. چای آتشی مزه دیگری دارد. با منیژه می‌گوییم و می‌خندیم. از وقتی برگشته‌ایم به آبادی خودمان، حال او هم خوب شده است. حالا خانم خودش است. گوسفندها برای خودشان چرا می‌کنند. زبان‌بسته‌ها تمام زمستان را در آغل بوده‌اند. یک بره چند روزه به طرف‌مان می‌آید. آتنا بره را که می‌بیند، بی‌تابی می‌کند و اشتیاق نشان می‌دهد. بره جلو می‌آید و آرام، خودش را در آغوش منیژه، در کنار آتنا جا می‌دهد و آرام می‌گیرد. به نگاه به آسمان می‎‌کنم و در دل می‌گویم: خدایا شکرت که به زندگی‌مان برکت دادی.

*محسن محمدی

نظرات
نظری ثبت نشده است