• تاریخ
  • موضوع
  • کتگوری
  • پنجشنبه ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
  • |
  • ۲۵ آوریل ۲۰۲۴
  • |
  • ۱۶ شوال ۱۴۴۵
دختر زاگرس
داستانواره ای بر اساس مستندات اشتغالزایی بنیاد برکت ستاد اجرایی فرمان امام (ره) در چهارمحال و بختیاری
کد خبر: 21116686
۱۴۰۰/۰۲/۰۶

هر روز صبح، خروس‌خوان، آفتاب بالا آمده و نیامده، پیرمرد از خانه بیرون می‌زد برای کسب روزی حلال. خمیده و خسته. کارگر روزمزد بود. به انتظار می‌نشست تا مگر کسی بیاید و کارگری بخواهد؛ از برای زراعت، ساخت و ساز، فعلگی، باربری. کمرش خم شده بود زیر بار سنگین کار، معیشت و زندگی. دلواپسی امروز، نگرانی فردا. کدر بودن حال، سیاه بودن آینده. وقتی پیرمرد پا از خانه بیرون می‌گذاشت، دل کوچک تنها دخترش هم با او می‌رفت تا دم دمای غروب که بازگردد. رنج پدر، خراش می‌شد بر قلب دختر. روحش را می‌آزرد. نفسش تنگ می‌شد وقتی فکر می‌کرد که مبادا امروز شانه‌های نحیف پدر در زیر بار سنگین کار و زندگی تاب نیاورند و فرو بریزند. پیرمرد که از خانه بیرون می‌آمد، دختر بغض می‌کرد و دعا، که پدر غروب به سلامت بازگردد، حتی اگر دستانش خالی باشد.

***

آچار به دست بود، از کودکی. عشق ماشین و امور فنی. کاری نبود که از پسش برنیاید.  وسیله‌ای نبود که نتواند تعمیرش کند. برادرانش چشم به دست او داشتند و تماشا می‌کردند که چطور خواهرشان وسایل برقی خانه را در چشم برهم زدنی باز می‌کند و می‌بندد. عشق اصلی‌اش اما، ماشین بود و آن موتور جذابش. چقدر دلش می‌خواست برای خودش تعمیرگاهی داشت و موتور ماشین را پایین می‌آورد و دوباره سوار می‌کرد. در روستاهای چهارمحال و بختیاری اما، کسی ندیده که دختر مکانیک باشد؛ نه کسی دیده و نه کسی خواسته. هر چیز به جای خود. چه کسی دیده که در روستایی با مردمان بختیاری‌اش یک زن مکانیک باشد؛ روستایی در حومه شهری که سرزمین پادشاهان پارسی بوده است. زنان این دیار البته که بر روی اسب تاخته‌اند از دیرباز و دوش به دوش مردان‌شان اسلحه به دست گرفته‌اند برای پاسداری از مام وطن؛ مکانیکی اما، وصله ناجوری است.

***

هم پدر دغدغه نان داشت و شب را آسوده به صبح نمی‌رساند و هم برادرانش، که حالا تن و توشی به هم زده و برای خودشان مرد شده بودند. بیکاری مثل بختک بر خانه‌شان آوار شده بود، همچنان که بر زندگی پُرشمار خانوار‌هایی از اهالی روستا. می‌شنید که برادرانش زمزمه رفتن را سر می‌دهند. کوچ به شهر و ترک دیار و آبادی. روستایشان را خیلی دوست می‌داشت؛ قریه‌ای کوچک در میان کوه‌های سر به فلک کشیده زاگرس. خانه‌شان امن بود و گرم از محبت پدر و مادر و برادرانی که دوست‌شان می‌داشت، از صمیم قلب، با همه وجود. اگر پدر زیر فشار خُردکننده زندگی تاب نمی‌آورد و اگر برادرانش حاشیه‌نشین شهر می‌شدند، دیگر چه می‌ماند از خانه و زندگی‌شان. برادرانش پا در جای پای پدر می‌گذاشتند و می‌شدند کارگر روزمزد؛ خانه پُرش، کارگر فصلی. لابد دختران آن‌ها هم بعدا مثل خود او قلب‌شان از رنج و محنت پدر می‌گرفت و می‌شکست. باید کاری می‌کرد.

***

دست به آچار شد. ساخت و خراب کرد. سوار کرد و پایین آورد. آزمون و خطا. تجربه‌های جدید. فکر، خلاقیت، ایده. تلاش و تلاش و تلاش. شبانه‌روزی، بی‌وقفه و خستگی‌ناپذیر. ایده را یکی از برادرانش داد و او دست به کار شد. با یک دستگاه کوچک خانگی، خط تولید فیلتر هوای خودرو راه انداختند، نُقلی و جمع و جور. خودش تولید می‌کرد، برادرانش بازاریابی و دست و پا کردن مشتری. حکم آب باریکه را داشت برای‌شان. کاچی به از هیچی. مگر می‌شد با دستگاه کوچک خانگی روزانه چند فیلتر تولید کرد؟ با این حال شکرگزار بود؛ هم خودش سرگرم بود و هم برادرانش. پدر اما همچنان هر روز سر کار می‌رفت؛ اگر کاری پیدا می‌شد. دخل و خرج‌شان به هم نمی‌خواند. برادرانش هم به دنبال کار بودند. می‌دانستند که این آب باریکه جواب‌گوی همه‌شان نیست. دوباره باید کاری می‌کرد.

***

_ خانم، کاری از دست ما ساخته نیست. نهایت می‌توونیم شما رو به بانک معرفی کنیم.

آب پاکی را روی دستش ریختند و خلاص. می‌خواست کارش را توسعه بدهد. رفت و آمد. آمد و رفت. از این اداره به آن سازمان. از پیش این مسئول به نزد آن مدیر. گفت که می‌تواند کارش را توسعه بدهد اگر حمایتی باشد. گفت که نه تنها میتواند پدر و برادرانش را از فعلگی و مهاجرت نجات دهد که اشتغال‌زایی کند برای جوانان روستایش. این را هم گفت که توسعه کارش بودجه چندانی نمی‌خواهد. تسهیلاتی باشد کم‌بهره، همه چیز رو به‌راه می‌شود. جواب‌ها در ظاهر متفاوت اما در باطن مترادف بود.

_ بودجه نداریم.

_ باید در نوبت بمونید.

_ درخواست‌ها زیاده.

_ در دست بررسیه.

_ هنوز بخش‌نامه جدید نیومده.

_ چیزی به ما ابلاغ نشده.

_ خبری شد خبرتون می‌کنیم.

_ دعا کنید.

_ انشاالله.

خیلی که اصرار کرد و پیگیر شد، گفتند: باشد، معرفی‌تون می‌کنیم به بانک برای دریافت وام.

خوشحال شد و امیدوار. معرفی‌ نامه را گرفت و به بانک مراجعه کرد. نرخ سود تسهیلات اما، آبی بود بر آتش شوق و ذوقش. مبلغ اقساط ماهانه هم حکم تیر خلاص را داشت به پیشانی تمام انگیزهها و دل‌خوشی‌هایش. ترسید از پس اقساط برنیاید. پا پس کشید و برگشت. پدر هنوز به خانه بازنگشته بود. هوا هم سرد بود و سرما تا مغز استخوان را کرخت می‌کرد. دوباره دلش آشوب شد.

***

ناامید بود و دل‌گرفته. یکی دو بار دیگر مراجعه کرد و بی‌خیال شد. پرونده را بست و برگشت سر همان کار و درآمد مختصر. پدر همچنان هر روز در سرمای گزنده راهی کوچه و خیابان می‌شد و برادرها دوباره ساز کوچ را کوک کرده بودند، این مرتبه بلندتر و جدی‌تر.

_ بمونیم که چی بشه؟

_ کار نیست.

_ خسته شدیم.

_ کدوم آینده؟

_ شهر لااقل یه کاری هست.

روزی گذرش به دهیاری روستا افتاد. اطلاعیهای به چشمش خورد، خیلی اتفاقی. اطلاعیه ثبت نام طرح‌های اشتغال‌زایی بنیاد برکت. با بی‌تفاوتی نگاه کرد. با خودش گفت: اینم مثل بقیه. چه توفیر داره؟!

دهیار روستا اما، اصرار کرد که ثبت‌ نام کند. فرمی را که به دستش داده بودند سَرسَری پُر کرد و بیرون آمد. برف می‌بارید.

***

در خانه را زدند. چه کسی می‌توانست باشد؟ همسایه یا آشنایی؟ دختر جوانی بود همسن و سال خودش. تسهیل‌گر بنیاد برکت. چه زود آمده بودند! غافل‌گیر شد. تسهیلگر آمد و اتاق کوچکی را که کارگاه کرده بود دید. از کار و بارش پرسید. گفت که اگر دستگاه جدیدی داشته باشد می‌تواند فیلترهای بیشتری تولید کند. گفت که می‌تواند برادرانش را زیر بال و پر خود بگیرد. گفت که دیگر نیاز نخواهد بود تا پدر پیرشان هر روز به دنبال کار برود. گفت که اگر کار توسعه پیدا کند حتی می‌تواند چند جوان دیگر را هم مشغول به ‌کار کند. او گفت و تسهیلگر شنید و یادداشت برداشت، با رویی گشاده و امیدوار. آخرش هم مدارک را گرفت و گفت که خبرت می‌کنیم. و رفت. روزنه کوچک امیدی در دلش گشوده شد.

***

پیامک آمد که مراجعه کند به بانک برای دریافت تسهیلات. طرحش پذیرفته شده بود. باورش نمی‌شد. رفت اما ناامید. گمان می‌کرد شرایطی را پیش پایش می‌گذارند که عطای همه چیز را به لقایش ببخشد، مثل همیشه. دل‌شوره داشت که مبادا دوباره نرخ سود تسهیلات، کمرشکن باشد. آن‌چه که می‌دید و می‌شنید اما، فرسنگ‌ها فاصله داشت با تصوراتش. تسهیلات، قرض‌الحسنه بود و شرایط دریافتش، آسان و سهل. برای بازپرداخت اقساط هم دوره تنفسی بود و مجالی. مبلغ اقساط هم به قاعده. خدا که بخواهد همه چیز جور می‌شود. برکتی‌ها آمده بودند تا برکت دهند به کسب و کارش، که توانمند کنند او و مردم روستایش را، که آباد کنند ایران را.

***

دستگاه جدیدی خرید با قابلیت تولید بالا. مواد اولیه هم تدارک دید، آن‌قدر که دلش می‌خواست و کفایت می‌کرد. خط تولید جدید راه افتاد. خانم آچار به دست دیروزی حالا سرپرست کار بود و برادرانش دستیاران او. سفارش‌های جدید از راه رسید. از آن‌ها حرکت، از خدا برکت. خیلی زود کم آوردند در برابر این حجم سفارش و کار. باید جذب نیرو می‌کردند. پای آدم‌های جدید به کارگاه توسعه یافتهشان باز شد. حالا هم خودشان مشغول بودند و هم برای چند جوان بیکار اشتغال‌آفرینی می‌کردند. همه امور بر وفق مراد شد. پدر هم دیگر به دنبال کار نبود. در تولید فیلتر هوا به فرزندانش کمک می‌کرد. دیگر کسی به مهاجرت فکر هم نمی‌کرد.

***

 برف می‌بارید. کوه‌های سر به فلک کشیده زاگرس یکدست سفیدپوش شده بود. گویی که روستا در زیر لحاف سفید و نرم برف، خوابیده بود. دل دختر جوان هم آرام بود و به آینده فکر می‌کرد. آینده خوشی از برای خودش، برادرانش و مردمان روستایش. حالا آینده برای آن‌ها سفید بود و نورانی، همانند برفی که از آسمان نازل می‌شد و برای‌شان برکت را به ارمغان می‌آورد.

محسن محمدی

منتشر شده در خبرگزاری شبستان

http://shabestan.ir/detail/News/1007712

 

نظرات
نظری ثبت نشده است