چانه پیرزن میلرزد و چشمانش به اشک مینشیند. خالکوبی روی چانهاش بالا و پایین میشود و با عبایش، اشک را از گوشه چشمانش میگیرد.
میپرسم: چند سال داری مادر؟
بغضش را فرو میدهد.
_ درست نمیدونم. قدیمها که سجل نبود اما به گمونم هفتاد رو پر کرده باشم.
میگویم: خب مادر، با این سن و سال چطوری میخوای بیای سر کار؟
چانهاش دوباره میلرزد.
_ چه کنم؟ چاره ندارم. مَردَم افتاده گوشه خونه، زار و علیل. از کجا بیاریم بخوریم؟
_ بچهای؟ پسری؟ دختری؟ کس و کاری؟
از ته دل آه میکشد.
_ بچهام نشد. اجاقم کور بود. منم و همین پیرمرد. کس و کار کجا بود؟ چقدر پاپیاش شدم که مرد، بیا برو دنبال بخت و اقبال خودت، پاسوز من نشو. به گوشش نرفت که نرفت. قید بچه رو زد و وایساد به پایم. مردونگی کرد.
_ کارش چی بود؟
_ صیادی میکرد. نونمون رو از دل دریا میکشید بیرون. دیگه پا و کمر دریا رفتن نداره. خونهنشین شده. دلسوزانه نگاهش میکنم. در چشمانش التماس موج میزند.
میپرسم: اینجا چهکاری ازت برمیاد مادر؟!
امیدوار میگوید: هر کاری که باشه. از کار باکی ندارم.
_ میتوونی رگ میگو بگیری؟
_ ها که میتوونم. اینکه کاری نداره. یه عمر کارم همین بوده.
میگویم: پس از فردا بیا سر کار.
قطعه اشکی از گوشه چشمش راه میگیرد و در میان چین و چروکهای صورتش گم میشود. قدرشناسانه دعا میکند.
_ ایشالا خیر از جوونیات ببینی. خدا برایت بسازه مادر. دست به هر چی میزنی طلا بشه.
سرم را پایین میاندازم و خجالت میکشم.
*
_ کار اینجا راحت نیست. سختیهای خودش رو داره. بالا و پایین زیاد داره.
نگاهش را از زمین نمیگیرد. با سرِ پایین میگوید: به کار سخت عادت دارم. جوون و قوهام بد نیست. از پسش برمیام.
دوباره نگاهش میکنم. خانه پُرش اگر 30 سال داشته باشد.
دنباله حرفش را میگیرد: از 15 سالگی کار کردم. کار برام عار نیست. حلال باشه، هر چی باشه.
معذب میپرسم: کس دیگهای توی خونه نیست که به جایت بیاد برای کار؟
سرش را بالا نمیآورد اما قطره اشکش را میبینم که روی زمین میافتد. میخواهد چیزی بگوید اما نمیتواند. بغض راه گلویش را کور کرده، پنداری. لیوان روی میز را پر آب میکنم و آرام هول میدهم به طرفش. با دستی که میلرزد لیوان را بر میدارد و جرعهای مینوشد. سرم را پایین میاندازم تا راحت باشد. نفس میگیرد و آرام جواب میدهد: پدرم از کار افتادهاس. چند سالی میشه گوشهنشینه. اگه همت کنه، عصازنان تا سرکوچه بره و بیاد. توان کارکردن نداره.
سرم را بالا میآورم تا چیزی بگویم اما نمیگویم. خودش انگاری که حرف مرا میخواند و پیشدستی میکند برای جواب.
_ برادر ندارم. منم و یه پدر پیر از کارافتاده و چهار تا خواهر قد و نیم قد.
میپرسم: خواهرهایت از خودت کوچکترن؟
معصومانه پاسخ میدهد: ها، هنوز دختربچهان.
_ فامیلی؟ آشنایی؟
_ الان همه گرفتارن. هر کسی بدبختیهای خودش رو داره. توقعی نداریم.
میخواهم بپرسم مادرت چی؟ که جرات نمیکنم و نمیپرسم. فقط میگویم: باشه خواهر، از فردا بیا سر کار. قدمت سر چشم.
دوباره چشمهایش نمدار میشود؛ اینبار اما، از خوشحالی.
*
این پا و آن پا میکند و خجول و درمانده میگوید: به کار احتیاج دارم.
در چشمهایش تمنا را میبینم. میمانم چه واکنشی نشان دهم. ظرفیت تکمیل است. مگر چقدر کارگر میخواهیم؟ جواب مثبت نمیدهم اما ناامیدش هم نمیکنم.
_ الان که ظرفیت تکمیل شده، اما اگه کارگر خواستیم خبرت میکنم. اصلاً میذارمت توی اولویت.
انگاری که غم و غصه دنیا را یکجا در وجودش ریخته باشند، وا میرود. با صدایی که گویی از ته چاه بالا میآید دوباره میگوید: تازه نامزد کردم، گفتن تا کار و کاسبی درستی نداشته باشی از عروسی خبری نیست.
هم ناراحت میشوم و هم خندهام میگیرد. جدی و شوخی میپرسم: حالا چه عجلهای داشتی برای زن گرفتن؟!
به جای جواب سرش را پایین میاندازد. پشیمان میشوم از حرفی که زدهام. جوان مردم را خجالت دادم. میخواهم درستش کنم. این مرتبه میپرسم: چند سالته؟
جواب میدهد: 21.
_ خدمت رفتی؟
_ یه سالی میشه برگشتم.
_ از بندر زن گرفتی؟
_ دختر داییمه. داییام شرط کرده تا کار و بیمه نداشته باشی، دختر نمیدم ببری خونه. هر وقت دستت توی جیبت بود، بیا زنت رو بردار و برو.
سبک و سنگین میکنم تا ببینم کدام قسمت میشود به کار مشغولش کرد. جوان است، با هزار و یک امید و آرزو. سالم و سر به زیر و کاری هم به نظر میرسد. دل را به دریا میزنم.
_ توکل به خدا. از فردا بیا مشغول شو.
گل از گلش میشکفد. صورتش از هم باز میشود و میخندد. دندانهای مرتب و سفیدش در صورت آفتاب سوختهاش همچون ستارهای در شب میدرخشد. من هم با او میخندم. حالا حال هردویمان بهتر است.
*
دَیّر بزرگترین بندر صیادی ایران است و دریایش مملو از بهترین آبزیان جهان. در این بندر به دنیا آمدهام، پدرم هم همینطور و پدربزرگم؛ جد در جد. عاشق این بندر نشسته بر حاشیه خلیج فارس هستم، در استان بوشهر، دیار نخل و دریا. با دیر زندهام. نفس کشیدن در این بندر کوچک سرپایم نگه میدارد. خودم را که به آبگرم دریایش میسپارم جانی دوباره میگیرم. حتی تابستانهای شرجیاش را هم دوست دارم، گیرم که نفس را تنگ کند و به شماره بیندازد. بندر دیر محروم است و اهالیاش محرومتر. کار بیشتر مردان شهر ماهیگیری است. برکت از دریا میگیرند. جوان بیکار هم زیاد دارد. صیادی اما، سالهاست که رونق گذشته را ندارد. ماهی به دریا نگذاشتهاند این کشتیهای بزرگ معلوم نیست از کجا آمده، که هر چه هست را جارو میکنند و میبرند. دیگر چیزی نمیماند برای اهالی بندر. همین که هست و صید میشود هم خامفروشی میکنند و فلهای میدهند به دست دلالجماعت. قطعه زمینی دارم و سرمایهای به یادگار مانده از پدر. قصد میکنم دم و دستگاهی راه بیندازم و آبزیان صید شده در بندر را فرآوری و بستهبندی کنم تا این همه زحمت، ضایع نشود. چند نفری هم بیایند سر کار مشغول شوند و نان به سر سفره ببرند. خودم هم کار و کاسبیای راه انداختهام. خوبیاش اینجاست که بیشتر نیروها را میشود از میان زنان و دختران بندر جذب کرد که زمینه کار ندارند. از همان اول، نیت میکنم زنانی را که از طرف کمیته امداد و بهزیستی معرفی میشوند، گزینش کنم و در اولویت باشند. بسمالله میگویم و شروع میکنم. شرکتی ثبت میشود و کار آغاز. میگو و ماهی میآوریم و فرآوری و بستهبندی میکنیم و میدهیم به بازار. کارمان اما میلنگد. دخل و خرجمان به هم نمیخواند. سرمایه کم داریم. کمبود نقدینگی میشود بلای جانمان. سردخانه بزرگ میخواهیم و دستگاههای به روز و پیشرفته. آنقدری که باید و لازم است نمیتوانیم ماهی و میگو بیاوریم برای فرآوری و بستهبندی. امکاناتش را هم نداریم. میمانم چه کنم؟ چطور عذر کارگران را بخواهم؟ همه نیازمند هستند و به درآمدشان احتیاج دارند.
*
به چند بانک مراجعه میکنم برای دریافت وام. سود تسهیلات بالاست و بوروکراسی اداری زیاد دارد. ضامن و وثیقه. آنقدر میروم و میآیم که ناامید میشوم. میشنوم که بنیاد برکت مشارکت میکند و تسهیلات میدهد به واحدهای تولیدی دچار مشکل و در آستانه تعطیلی. پرسوجو میکنم و وصل میشوم به مسئولانش. میآیند برای بازدید و سال 96 دوباره استارت میزنیم با مساعدت بنیاد برکت و با 51 نیروی بومی. وسایل و تجهیزات تهیه میکنیم و ظرفیت سردخانه میشود 500 تن. کارمان میگیرد. حالا علاوه بر دیر، صید بنادر دیگر را هم میگیریم و میآوریم برای فرآوری و بستهبندی. منصفانه و عادلانه. بندر دیر بهترین میگوی دنیا را دارد. آرام آرام باید به فکر صادرات تولیداتمان باشیم. این ماهی و میگو در کشورهای عربی هواخواه زیاد دارد.
*
به صرافت میافتم که کار را توسعه دهم. دوباره میروم سراغ برکتیها که حالا دیگر مثل یک خانواده میمانیم. طرح توسعه کارخانه را ارائه میدهم. فکرهای بزرگی در سر دارم. با طرحم موافقت میشود. بنیاد سرمایهگذاری دوباره میکند و با عملیاتی شدن طرح توسعه، برای 450 نفر شغل ایجاد میشود، مستقیم و غیرمستقیم. دیگر در بندر دیر بیکار نداریم که هیچ، از مهر تا آذر، از شهرهای اطراف میآیند برای کار. 95 درصد محصولاتمان را صادر میکنیم؛ به کشورهای عربی و جنوب شرق آسیا و اروپا. در پوست خود نمیگنجم از شدت شعف. هم خودم کار و کاسبی آبرومندی دارم، هم مردمان شهرم همه مشغول هستند و غم نان ندارند و هم برکت دریا حیف و میل نمیشود. دیر، بندرم، شهرم، عشقم حالا زندهتر از همیشه هست و حال خوشی دارد. مردمانش هم خوشحال هستند؛ از جوانی که تازه عروس به خانه آورده تا پیرزن 70 سالهای که مینشیند و با دقت رگ میگوها را میزند. حالا حال همهمان خوب است؛ خودم، مردمم و شهرم.
محسن محمدی
منتشر شده در خبرگزاری تسنیم
https://www.tasnimnews.com/fa/news/1400/03/24/2520652