گوشه چادرش را به دندان گرفت و ریحانه را از این دست به آن دست داد و آه کشید.
_ خدا بزنه ریشهشون رو که تیشه میزنند به ریشه زندگی مردم. چهارشونه بود، از این در تو نمیاومد. دست که میانداخت وسط دیوار، خشت رو میکشید بیرون.
ریحانه بیتابی کرد. خودش را کِش داد در آغوش مادر. آرام آرام بچه را تکان داد و دنباله حرفش را گرفت.
_ دودیاش کردند از خدا بیخبرها. گوشت و پوستش آب شد. شد دو پاره استخوون. چی بود و چی شد.
شیشه شیر را در دهان ریحانه گذاشت تا گریهاش بیفتد.
_ دودش که سنگین شد دیگه نتوونست بره سر کار. جونش رو نداشت. قوهای براش نمونده بود. این آخریها که کمرش هم تا شده بود. هر چی داشتیم فروخت و دود کرد. فرستاد هوا. بعد هم افتاد به دله دزدی. همین دود بیصاحب مونده دستکجش کرد. دیگه هر چی میدید میدزدید. فرقی نمیکرد براش. فقط اون کوفتی رو میشناخت. چه میفهمید زن و بچه چیه. زندگیمون رو دود کرد و داد به هوا؛ زندگی خودش و من و با چهار تا بچه قد و نیم قد. خوار شده بود. این عملی زهوار دررفته کجا و اون مرد چهارشونه من کجا؟ کم خفتش ندادند. دست آخر هم گرفتنش. بار کج کی به منزل رسیده که مال این رسیده باشه؟ به قاضی گفتم به من و بچههام رحم کن. گفت خواهر بذار بره اون تو، هم ترک کنه هم آدم بشه. الان که باری از دوشت برنمیداره. شده وبال زندگیات. دیدم پر بیراه هم نمیگه. میخواد بمونه بیرون چیکار؟ دیگه چیزی نذاشته برای فروش. مگه من و بچههاش رو و...
صدایش لرزید. بغض راه گلویش را بست. چادر را روی صورت کشید و شانههایش لرزید. ریحانه بغض کرد. ترسید. چشمهایش پر از اشک شد. مراعات حال بچه را کرد. با چشمهای خیس و صورت گُر گرفته، لبخندی به دختر کوچک زد و گفت: نه مامان چیزی نیست. الان میریم پیش آقاجان.
ریحانه کمی آرام گرفت. با دستهای کوچک کبره بستهاش گونه خیس مادر را نوازش کرد و خندید. ریحانه را تنگتر به خود فشرد.
_ حالا چند ماهه که اینجاس. حالش بهتر شده. آب اومده زیر پوستش. رنگ و جونی گرفته. گوشت پیچیده دور استخوونش. کبودی لباش هم کمتر شده. ما هم میگذرونیم اما به سختی. سخت خب، خیلی سخت.
*
شب به عباس گفت که گوشه حیاط چوبی بسوزاند و ذغالی درست کند. مرضیه خوشحال و ذوقزده پرسید: شام چی داریم مامان؟
دستی به موهای مرضیه که گره در گره بود کشید و گفت: سیب زمینی.
لبخند از لبان مرضیه محو شد اما چیزی نگفت. ابوالفضل اما کم طاقت بود و حرفش را دندان نمیزد.
_ امروز ناهار هم که سیب زمینی داشتیم. شام دیشب هم سیب زمینی بود. چقدر سیب زمینی بخوریم؟
ابوالفضل را نگاه کرد اما چیزی نگفت. چه داشت که بگوید به یک پسر بچه ۷ ساله که چند وقت است فقط نان و سیب زمینی میخورد؟ ابوالفضل کوتاه نیامد.
_ چرا ما مثل بقیه برنج و مرغ نمیخوریم؟ همش سیب زمینی.
مانده بود که چه بگوید. به زور خندید و گفت: شام امشب فرق میکنه. به عباس گفتم آتیش درست کنه تا سیب زمینیها رو بریزیم توش که بشه عین کباب. بذاریم لای نون و بخوریم و کیف کنیم.
ابوالفضل مایوس گفت: سیب زمینی که کیف نداره.
درمانده ابوالفضل و مرضیه را نگاه کرد. تلنگرش میزدی اشکش سُر میخورد پایین.
*
مرضیه و ابوالفضل و ریحانه گوشه اتاق خوابیده بودند. مرضیه چیزی نگفته بود اما ابوالفضل کلی غُر زده بود تا چند لقمه نان و سیب زمینی را به دهان بگذارد. عباس چشم به استکان چای داشت و انگار میخواست حرفی بزند اما میترسید. شاید هم داشت حرفش را سبک و سنگین میکرد. خواست سکوت را بشکند.
_ چایات سرد نشه.
عباس سر را بالا آورد و دوباره به زیر انداخت. بعد با صدای گرفته گفت: از فردا میرم خشتزنی.
وارفت. استکان چای در دستش ماند.
_ خشتزنی برای چی؟
عباس حالا کمی سرش را بالا آورد.
_ تا آقاجان برگرده میرم.
بغض کرد.
_ بیخود، پس کلاس و درست چی میشه؟
_ آقاجان که برگشت دوباره میرم.
عصبانی شد. انگار دلش میخواست همه دقِ دلیهایش را سر عباس خالی کند.
_ دیگه چی؟ همین یه کارت مونده. درس و مشقت رو ول کنی به امون خدا و بیفتی به یللی تللی؟!
_ نمیخوام یللی تللی کنم. میخوام برم سرکار.
_ مگه من مُردم که تو میخوای بری خشتزنی؟ تو اصلاً جون و قوه خشتزنی داری؟ هنوز پشت لباس سبز نشده بزرگی میکنی برای من؟ مگه تو صاحب نداری؟ آره دیگه، آقاجانت که نیست، سرِ خود و چموش شدی برای خودت.
عباس آرام گفت: اصلا میرم شبانه درس میخوونم.
صدایش را بالاتر برد.
_ بیجا میکنی. لابد دو روز دیگه میخوای بشی یکی مثل...
و بقیه حرفش را خورد. میخواست بگوید آقاجانت اما نگفت. دلش نیامد. مردش را هنوز دوست داشت. ریحانه بیدار شده بود و گریه میکرد.
*
زنگ میزدند. چادرش را سر کرد و ریحانه را در آغوش گرفت. در را باز کرد. خانم جوانی بود، مهربان و خندهرو. گفت که از برکت آمده.
پرسید: همسایهها گفتن شما سرپرست خانوار هستی.
جواب داد: فعلا بله.
پرسید: پس شوهرتان؟
جواب داد: اونم میاد.
پرسید: منبع درآمدی داری؟
جواب داد: نه.
پرسید: پس چطور امرار معاش میکنی؟
جواب داد: به سختی.
پرسید: نیاز به کمک نداری؟
جواب داد: تا چه کمکی باشه؟
پرسید: کاری بلدی؟
جواب داد: فقط خانهداری و تیمار بچه.
پرسید: در خانه جایی هست که حَشَم نگه داری؟
جواب داد: خودمون هم به زور جا شدیم توی این یک کف دست جا.
پرسید: مطمئنی هیچ کاری بلد نیستی؟
میخواست بگوید نه که یادش آمد سوزندوزی بلد است، به یادگار مانده از مادر و زمانی که دختر خانه بود. باز یادش آمد شبهایی را که در زیر نور لامپا سوزن میزد و نقش و طرح خلق میکرد بر روی لباس زنان سیستانی.
جواب داد: کمی سوزندوزی بلدم.
پرسید: پس شروع کنیم؟
جواب داد: سرمایهاش رو ندارم. در نان شب هم ماندهام.
پرسید: سرمایهاش باشه، کاری هستی؟
جواب داد: چرا که نه، تا باشه کار. اما بازارش رو ندارم، به کی بفروشم؟
پرسید: بازارش هم با ما. شروع کنیم؟ بسم الله؟
به ریحانه نگاه کرد. میخندید. لبخند زد و سرش را به علامت رضایت تکان داد. حالا او او بود که میپرسید.
_ ببخشید خانوم، گفتی از کجا اومدی؟
_ از برکت.
*
کارها خودش جور شد. آن بالایی که بخواهد دیگر تمام است. تسهیلاتی دادند قرضالحسنه. سهل و آسان. تنفسش را هم زدند شش ماهه. خودشان هم برای سوزندوزیها مشتری پیدا کردند. نشست در خانه و چسبید به سوزندوزی. عباس مدرسه میرفت. مرضیه از مدرسه که بر میگشت مینشست و به دستهای او خیره میشد. سوزندوزی را خیلی دوست داشت. و آن شبی که پلو و مرغ خوردند ابوالفضل هم خندید و مادر را بوسید.
*
ریحانه در آغوش پدر کمی غریبگی میکرد، مرضیه اما از آغوشش پایین نمیآمد. عباس و ابوالفضل هم خود را به او چسبانده بودند و از شیرینیای که آورده بودند میخوردند. برای لحظهای نگاهشان در هم گره خورد. چشمهای مردش هنوز هم همان درخشندگی سابق را داشت. یک چیزی که از همان روز اول میآمد و او را با خودش درگیر میکرد. دستش را در کیف برد و چند اسکناس درآورد و آرام در دست مردش گذاشت. مردش خجالت کشید. سرخ شد. معذب شد. صدایش دورگه شد. پرسید: پول از کجا؟
_ کار میکنم.
_ کجا؟
_ توی خونه.
_ چه کاری؟
_ سوزن میزنم.
مردش نگاه قدرشناسانهای کرد.
_ کار از کجا؟
مرضیه خندید و به جای مادر جواب داد: بنیاد برکت.